عروس مخفی پادشاه

پارت³


در ماشین که بسته شد، یه لحظه همه چی ساکت شد.
یه بوی خاصی پیچید تو فضا، یه ترکیب عجیبی از بوی چرم، بارون و یه چیز آشنا… ولی نمی‌دونستم چیه.مرد پشت فرمون بود. نگاهش رو از آینه انداخت بهم.
با یه لحن آروم گفت:
– فکر نمی‌کردم بیای.یه لحظه موندم چی بگم. گفتم: «تو… کی‌ای؟!»
جواب نداد. فقط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.تو مسیر، هیچ‌کدوممون چیزی نمی‌گفتیم. چراغای شهر کم‌کم عقب می‌رفتن، مثل یه رؤیا که داره تموم می‌شه.
حس می‌کردم باید بترسم، ولی نمی‌ترسیدم. یه جور اطمینان عجیب داشتم، انگار یه جایی ته دلم، می‌دونستم قراره این مسیر رو برم.هوا سرد بود. شیشه رو یه ذره پایین کشیدم، باد زد به صورتم، چشام پر اشک شد، ولی همون اشک بیدارم کرد.
از شهر که زدیم بیرون، جاده شروع شد، پر از پیچ و مه.مرد یهویی گفت:
– اونجا همه چی رو می‌فهمی، ات. فقط باید اعتماد کنی.لبم خشک شده بود. فقط گفتم: «اعتماد کنم به کی؟ تو؟»
هیچی نگفت. فقط نگاهش به جاده بود.بعد از یه پیچ طولانی، چیزی دیدم که نفسمو بند آورد.
یه ساختمون بزرگ، وسط مه. شبیه قصر، ولی خیلی واقعی‌تر از اون چیزی که توی فیلم‌ها دیده بودم.
نور زردی از لای پنجره‌ها می‌اومد بیرون و روی جاده پخش می‌شد.گفتم: «اون چیه؟»
گفت: «اونجا جواب‌هاتو می‌گیری.»ماشین رفت جلو، و درِ بزرگ اونجا، خودبه‌خود باز شد.
یه لحظه حس کردم دارم وارد دنیای تازه‌ای می‌شم. یه دنیایی که نه می‌تونستم ازش فرار کنم، نه مطمئن بودم می‌خوام ازش بیرون بیام.
دیدگاه ها (۲)

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

عروس مخفی پادشاه

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط